سینما پارادیزو | هر کس سینمای خودش

سینما پارادیزو | هر کس سینمای خودش

نقد و بررسی و معرفی آثار سینمایی روز دنیا
سینما پارادیزو | هر کس سینمای خودش

سینما پارادیزو | هر کس سینمای خودش

نقد و بررسی و معرفی آثار سینمایی روز دنیا

چرا باید کتاب بخوانیم؟


ادبیات چه کمکی به ما می‌کند؟ چرا باید کتاب بخوانیم و اهمیت مطالعه و کتاب خواندن در چیست؟

این سوالی است که افراد زیادی از من می‌پرسند و منتظر یک جواب خیلی حکیمانه‌اند چون ناسلامتی من فرد کتاب‌خوانی هستم و باید ادبیات حرف زدنم با سایر افراد تفاوت داشته باشد و جواب‌های حکیمانه‌ای برای همه چیز داشته باشم!

اما واقعیت چیز دیگری است:

من کتاب نمی‌خوانم که حرف زدنم یا جواب‌هایم با بقیه تفاوت داشته باشد، من کتاب می‌خوانم که زندگی‌ام و دریافتم از زندگی با بقیه تفاوت داشته باشد.

روش مطالعه من هم مثل مطالعه کنکور نیست. من نمی‌خواهم همه‌چیز را حفظ کنم و طبق آن حفظیات سنجیده شوم. من می‌خواهم بفهمم و یاد بگیرم، این تفاوت زیادی با خواندن طوطی‌وار حفظ کردن دارد! زمانی که شما مطالعه می‌کنید و دیگران شما را به عنوان فردی کتاب‌خوان می‌شناسند مهم این نیست که شما ادبی و حکیمانه حرف می‌زنید یا نه، مهم این است که شما به نسبت بقیه دریافت بیشتری از زندگی و همه مسایل مربوط به زندگی پیدا می‌کنید.

وقتی کتاب می‌خوانید تمام دریچه‌های ذهنی و روحی خود را باز بگذارید، اجازه دهید ناخودآگاه شما وارد میدان شود!

ناخودآگاه بدون اینکه نیاز به حفظ کردن داشته باشد تمام آن چیزی را که برای شما مهم هست در خود نگاه می‌دارد و به وقت نیاز یادتان می‌آورد که برای کمک به شما چیزهایی در چنته دارد! در هنگام مطالعه به فکر این نباشید که این جمله را حفظ کنم تا جلوی دوستان و آشنایان به من وجهه و شان خوبی بدهد، به این فکر نکنید که قرار است با مطالعه و کتاب خواندن‌تان وجهه اجتماعی بخرید! به این فکر نکنید که حالا باید هر چه بیشتر از جملات قصار و اشعار خوب در حرف زدنم استفاده کنم تا فرد معقول و کتاب‌خوانی دیده شوم. نه! این حفظیات بدون مطالعه هم قابل انجام دادن هستند. با یک سرچ کوچک در گوگل و بعد شروع به حفظ کردن این کار شدنی است.


زمانی که یک کتاب خوب می‌خوانید تک تک جملات در ناخودآگاه شما باقی می‌مانند، فقط کافی است کمی به آن فکر کنید و خودتان را در آن موقعیت قرار دهید. کتاب خوب به شما یاد می‌دهد در زندگی چطور رفتار کنید چطور بیندشید و چطور خط فکری خودتان را پیدا کنید و شکل بدهید. کتاب خوب به شما اجازه می‌دهد به جای تمام زندگی‌هایی که نداشته‌اید زندگی کنید. به جای تمام تجربه‌هایی که نداشته‌اید و به جای تمام تصمیم‌هایی که هنوز به سراغ‌تان نیامده‌اند فکر کنید و از قبل جواب مناسب را بدانید.

با مطالعه زیادتر کتاب‌های خوب شما هیچ‌وقت در زندگی واقعی غافلگیر نمی‌شوید! انگار همه چیز را از قبل می‌دانید و یاد گرفته‌اید که چطور رفتار کنید. حفظ کردن جملات یا ادبی حرف زدن به شما هیچ کمکی نمی‌کنند! روح آدمی باید کتابی را ببلعد.

ادبیات و کتاب‌های خوب کارخانجات عظیم انسان سازی‌اند.


با خواندن کتاب‌های متفاوت شما با هر مسئله‌ای بارها از زوایای مختلف روبرو می‌شوید. مانند اینکه کسی نقشه فرار را روبروی شما گرفته باشد! تمامی راه‌ها و انتخاب‌ها برای شما روشن و واضح‌اند. شما بارها در قالب شخصیت‌های متفاوت زندگی کرده‌اید و تصمیم‌های مختلفی گرفته‌اید. شما کم کم همان پیر خردمندی می‌شوید که در تمام داستان‌ها حسرتش را می‌خوردید! حقیقت جالبی که در مورد اکثر انسان‌ها وجود دارد آرزوی زیستن چندباره و تجربه زندگی‌های متفاوت است، اما اکثر آن‌ها از این تجربه‌ای که به راحتی در اختیار آن‌ها گذاشته شده غافل‌اند! کتاب خوب! ماشین زمانی که همه، سال‌ها از آرزوی داشتنش دم می‌زنند همان ادبیات است! شما با مطالعه در زمان سفر می‌کنید. (بسیار سفر باید تا پخته شود خامی…)

ذهن شما به صورت ناخودآگاه سرشار از کلمات و لغات است، پس به صورت ناخوداگاه شما خیلی بهتر از بقیه قادر به توضیح درونیات و تفکرات و باز کردن مسایل هستید. شما با انواع استعاره و توصیف در کتاب‌ها مواجه شده‌اید پس به راحتی استعاره پنهان پشت هرچیزی را درک می‌کنید. زندگی ما و این دنیا یک استعاره بزرگ است و چطور بدون درکی از ادبیات می‌توانیم از این استعاره رازگشایی کنیم؟

نحوه دریافت شما به عنوان یک فرد کتاب‌خوان حتی از یک فیلم هم بسیار متفاوت‌تر از یک فرد عادی خواهد بود. شما در بحث‌ها خیلی راحت‌تر از یک فرد غیر کتاب‌خوان موفق به توضیح و صحبت کردن می‌شوید. دیدگاه شما نسبت به خیلی از مسایل بازتر و وسیع می‌شود و به راحتی می‌توانید تصمیماتی بگیرید که زندگی شما را از اشتباه و تجربه‌های بد خالی کند.

بعد از کتاب خواندن شما هرگز آدم قبلی نخواهید بود!

متوجه می‌شوید که واقعا چه چیزهایی در زندگی قابل اهمیت‌اند و چه چیزهایی بی‌ارزش‌تر از آن هستند که حتی به آن‌ها فکر کنیم. شما یاد می‌گیرید روی چه مسائلی متمرکز شوید و از کنار چه مسائلی عبور کنی

در دنیای امروز چیزی که بیشتر از هر موضوعی اهمیت دارد شخصی‌سازی است. همه سعی در شخصی‌سازی و درست کردن سبک و روش‌های شخصی برای زندگی‌شان هستند. چیزهایی که نشان دهد من با دیگری متفاوتم. من سبک و عقیده خودم را دارم. هیچ‌چیز به اندازه کتاب خوب خواندن شما را در شخصی‌سازی موفق نمی‌کند. ذهن شما قدرت پردازش و دریافت عمیقی پیدا می‌کند که ناخوداگاه سبک زندگی و عقاید شما را تحت شعاع قرار می‌دهد. این تغییر است که شما را از بقیه متفاوت می‌کند نه صرف بیان یک جمله از فلان نویسنده در فلان کتاب!

ادبیات به نجات زندگی آدم‌ها برخاسته است. ادبیات دست شما را باز گذاشته است که با خواندن یک کتاب خوب به تحولی برسید که در زندگی عادی شاید هرگز به آن نمی‌رسیدید! ادبیات به شما قدرت فوق‌العاده تصور و تخیل را می‌دهد. این اجازه که خود را جای کس دیگری بگذارید که با همذات پنداری به تصفیه روح و روان خود برسید. شما با خواندن یک کتاب تاریخی و ستم‌هایی که به انسان‌های دیگر روا شده است و با قدرت همذات پنداری به درک عظیمی از زندگی می‌رسید. رنج تمام انسان‌ها رنج شخصی خود شماست پس دیگر نمی‌توانید به ظلم و تبعیض بی‌تفاوت باشید نمی‌توانید خشونت نشان دهید. ادبیات به شما این اجازه را می‌دهد که با خواندن یک کتاب خوب خود واقعی‌تان را پیدا کنید با خواندن یک داستان به فلسفه و خودشناسی برسید. ادبیات عظیم‌ترین موتور محرک روح انسان است چون شما را قادر می‌سازد با خواندن یک داستان به تاریخ یا اجتماع – سیاست – فلسفه – روانشناسی و غیره برسید، فکر کنید و بفهمید.

تفاوات اصلی ادبیات با سایر رشته‌ها در همین است. شما نمی‌توانید یک کتاب صرف فلسفه یا سیاست بخوانید و به همه مفاهیم ذهنی دیگر هم دست بیابید. اما ادبیات زندگی است. چرا؟ چون دقیقا مثل خود زندگی همه چیز را با هم دارد و در بر می‌گیرد.

خیلی از افرادی که اهل مطالعه هستند خوانندگان ادبیات داستانی را جز خوانندگان جدی نمی‌شمارند! این افراد در اشتباه محض‌اند! ادبیات همه آن چیزی است که ما برای زندگی کردن لازم داریم. یک کتاب خوب می‌تواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد. داستان‌ها بیشتر از هر مرجع دیگری به شما آموزش می‌دهند. یک نویسنده به عنوان یک انسان می‌خواهد بهترین و عمیق‌ترین دریافت خود از زندگی‌اش را بنویسد و در اختیار مخاطب قرار دهد، خواندن این بسته اطلاعاتی فشرده دقیقا مانند همان عصاره کیمیاگری است که بعد سال‌های آزمون و خطا و تجربه به دست آمده و در چند قطره جمع شده است. هر کتاب خوب همان محلول کیمیاگری از انسانی بزرگ است. چطور می‌توانید از سرکشیدن محلول خودداری کنید؟

ما اینجاییم که زندگی کنیم. اما چطور می‌توان بهتر زندگی کرد؟ مثل تمام چیزهای دیگر با تمرین! کتاب خوب همان تمرینی است که ما را برای غلبه بر این زندگی غیرقابل پیش‌بینی کار کشته می‌کند! ادبیات همان مربی سختکوشی است که عرق شما را خشک می‌کند و شما را به داخل رینگ می‌فرستد!

مقاومت نکنید! کتاب خوب بخوانید. شما نمی‌دانید اما شاید در کتابی که می‌خوانید جمله‌ای، شخصیتی و یا کلیدی برای قفل درون شما وجود داشته باشد. از باز کردن و وسیع شدن روح خود نترسید. از اینکه در سن کم به تجربه تمام دنیا برسید نترسید. قطعا احساس پیری نخواهید کرد! شما کم کم به قدرت انتخاب و آزادی و رهایی می‌رسید که دیگر به هرچیزی تن نمی‌دهید، خود را اسیر زندگی روزمره و بی‌ارزش نمی‌کنید. ممکن است دیگران مطالعه شما را مسخره کنند چون ترس همین تفاوت‌ها راحت‌شان نمی‌گذارد. ترس اینکه نکند او سهم بیشتری از زندگی ببرد و من نه! چون به تدریج شما به زندگی و مجموعه رفتارها و انتخاب‌هایی می‌رسید که بسیار انسانی‌تر و رهاتر از زندگی یک فرد غیر کتاب‌خوان است.


کتاب خوب همه ذهنیات شما را به هم می‌ریزد. از خراب شدن اعتقادات قدیمی خود نترسید. کتاب خوب تزکیه نفس و فکر را به همراه دارد. به خودتان می‌آیید و می‌بیند سال‌ها تصور اشتباهی داشته‌اید و دست به خودسازی و چیدن دوباره افکار و عقاید خود می‌شوید. کتاب خوب همان میخ‌های دردناکی است که مرتاض روی آن‌ها می‌خوابد تا به قدرت ذهن برسد، مرتاض سال‌ها سختی می‌کشد و رنج می‌برد اما شما می‌توانید در خانه‌تان راحت بنشینید و از تجربیات او درس بگیرید! احساس آگاهی و دریافت بیشتر از محیط پیرامون بهترین حسی است که ادبیات فروتنانه در برابر ما گرفته است. البته که هرچه میزان دریافت شما از زندگی بیشتر می‌شود رنج شما بیشتر است اما رنج آگاهی صد برابر بهتر از خوشی نا‌آگاهی است.

پس هر زمان دیگری که کسی از شما پرسید چرا کتاب می‌خوانی؟ بگویید چون از بزرگ شدن روحم ابایی ندارم. چون من انسان حریصی هستم و می‌خواهم به جای هزار نفر زندگی کنم.

نویسنده مطلب: نگار نظری


خود شناسی

ما همۀ عمر می‌کوشیم بفهمیم چگونه آدمی هستیم، اما دیگران می‌توانند کشفمان کنند، به‌تمامی و در یک نگاه



مگان اوگبلین، پاریس ریویو — اوایل تدریسم در دانشکدۀ تحصیلات تکمیلی، یکی از دوستانم که بیشتر از من تجربۀ تدریس داشت برایم از پژوهشی صحبت کرد که با آن مواجه شده بود. نمی‌دانم چنین پژوهشی اصلاً وجود خارجی دارد یا نه. هیچ‌وقت پی‌اش را نگرفته‌ام، ولی حالا به نظرم یکی از آن حکایت‌هایی است که دست به دست زیاد چرخیده و مانند بلاکچین، در طول راه، توشۀ بیشتر و بیشتری اندوخته است. دوستم می‌گفت این پژوهش نشان می‏دهد که دانشجویان، پنج ثانیه بعد از شروع اولین کلاسِ نیمسال تحصیلی، استاد خود را ارزیابی می‏کنند و کمابیش همان نمره‌ای را به استاد می‌دهند که در پایان نیمسال نیز می‌دهند. این یعنی استادی که در بدو ورود به کلاس به دل دانشجویان بنشیند سه ماه بعد نیز همآن‌قدر محبوب است. برعکس، استادی که همان اول سخت‌گیر و خشن جلوه کند تا آخر نیمسال نمی‌تواند نظر کسی را نسبت به خودش عوض کند.

علی‌رغم تقدیرگراییِ مستتر در این یافته، دوستم ادعا می‌کرد که نتیجۀ پژوهش از نظرش مایۀ تسلی‌خاطر است، چراکه وقتی بپذیری شخصیتت فوراً بر همه آشکار می‌شود، دیگر مجبور نیستی ظاهرسازی کنی. او سفارش کرد هروقت دلشوره داشتم که قرار است چه وجهه‌ای از خودم در طول ترم به جا بگذارم، یادم باشد که دانشجویان از قبل تکلیفشان را با من روشن کرده‌اند. از همان روز اول، قبل از اینکه وسایلم را روی میز بگذارم، من را شناخته‏اند و برای تغییردادنش هم کاری از دستم برنمی‌آید.

این یکی از عجیب و غریب‏ترین نصیحت‌هایی است که در زندگی‌ام شنیده‌ام. بارها پیش آمده همین‌که پشت تریبون رفته‌ام یا برای اولین بار با کسی دست داده‌ام، حرف‌های دوستم فوراً از ذهنم گذشته است. آن چیزی که دیگران در همان پنج ثانیۀ اول این‌قدر قاطعانه تشخیصش می‌دهند چیست؟ به نظرم، آنچه دوستم گفت حکایتی دربارۀ حدود و ثغور خودشناسی بود. ما همۀ عمرمان سعی می‌کنیم بفهمیم چه‌جور آدمی هستیم، اما دیگران می‌توانند کشفمان کنند، به‌تمامی و در یک نگاه.

هانا آرنت، در کتاب وضع بشر، می‌نویسد هویت ما «در تمام کردار و گفتار ما نهفته است»، اما خودمان قادر به دیدنش نیستیم. «برعکس، احتمالش بسیار است که آن ’کیستی‘، که چنان واضح و تردیدناپذیر بر دیگران پدیدار می‌شود، از دید خودِ شخص پنهان بماند، درست مثل دایمون در مذهب یونانی که در سراسر زندگی همراه آدمی است، ولی همواره در قفای اوست و ازاین‌رو فقط بر کسانی عیان می‏شود که شخص با آن‌ها روبه‌رو می‌شود».



دایمون، که در لغت به معنای «تقدیر» است، روح نگهبانی است که هنگام تولد به‌طور تصادفی به هر انسان داده می‌شود. اعتقاد بر این بود که اگر آدم سعادتمندی به حساب می‌آیید، به‌خاطر دایمونِ خوبتان است. اگر هم خبیث، بزدل یا شرور هستید، باز هم این روح هدایتگر مقصر است. من دایمون‏ها را شبیه ناودان‏های کله‏اژدری‌ای۱ تصور می‌کنم که روی شانه‌های افراد مشخصی نشسته‌اند (برای انگلیسی‌زبان‌ها دشوار است که با شنیدن واژۀ daimon به یاد مشتق آن یعنی demon [دیو] نیفتند). ما نمی‌توانیم همیشه دایمون خودمان را ببینیم اما گهگاهی چشممان به آن می‏افتد. اکثر ما از زبان دیگران عباراتی را در توصیفِ خودمان شنیده‌ایم که از اساس با تصویری که از خود داریم بیگانه‌اند (مثل وقتی‌که دوستی با صداقت می‌گوید «تو همیشه خیلی جدی هستی»). کامو چنین لحظاتی را مواجهه با پوچی توصیف کرده بود: «غریبه‌ای که در لحظاتی خاص به دیدن ما در آینه می‌آید، همتایی آشنا اما هراس‌انگیز که در عکس‌های خودمان با او مواجه می‌شویم».

آینه، عکس‌، فیلم و صداهای ضبط‌شده، همگی، فناوری‌هایی هستند که دایمون را افشا می‏کنند و آن خودی را نشانمان می‌دهند که دیگران می‌بینند و ما نمی‌بینیم. اما چند نفر از ما تاب چنین مواجهه‌ای را داریم؟ حدود یک سال پیش، یکی از هنرپیشه‌های مشهور مَرد، به‌خاطر اینکه یک برنامۀ رادیویی حین مصاحبه برشی از یکی از فیلم‌های او را پخش کرده بود، با قهر و عصبانیت شدید استودیو را ترک کرده بود، چون از شنیدن صدای ضبط‌شدۀ خودش به‌شدت بیزار بود. این ماجرا را، که یکی‌دو روزی هم سر زبان‌ها بود، می‌شد به‌راحتی نمونۀ دیگری از خودستایی مردانه دانست و از کنار آن گذشت. اما این بار همه، با همان شیوۀ غیبی‌ای که آدم‌ها در فضای مجازی با هم هم‌نظر می‌شوند، تصمیم گرفتند او را ببخشند. سلامت روان مسئلۀ مشترکی بود که به‌خاطرش از او دفاع می‌کردند. گمانم همۀ ما خیلی خوب با حس بیزاری او آشنا بودیم.

بیگانگیِ آدمی با هیچ‌چیز ژرف‌تر از بیگانگی با صدایش معلوم نمی‌شود، صدایی که دیری است آن را مَجاز جزء به کل از روح آدمی می‌دانند. بارها پیش آمده که پس از سخنرانی عمومی از اطرافیان شنیده‌ام که صدایم «آرامش‌بخش» یا یک‌چنین

دوست، به‌قولی، یک خودِ دیگر است
چیزهایی است. به‌ نظرم، کسانی که این حرف را می‌زنند گمان می‌کنند دارند از من تعریف می‌کنند، درحالی‌که دیگر همه می‌دانند که سخنور خوب، پیش و بیش از هرچیز، باید پرشور و سرزنده صحبت کند. خویشتنی که من می‌شناختم از آنچه می‏گفت اطمینان داشت و در بیان نظراتش بسیار پرشور بود، پس چطور ممکن بود صدای من چیزی غیر از این را منعکس کند؟ ولی هربار که به صدای ضبط‌شده‌ام گوش می‌کردم، این حالت را درمی‏یافتم: صدایی یکنواخت و بی‌افت‌وخیز. و علی‌رغم همۀ تلاش‌هایم برای سرزنده‌تر صحبت‌کردن، به‌ نظر می‌رسد نمی‌توانم تغییرش دهم.

به باور یونانیان قدیم، شخصیت آدمی در تقدیر اوست. فرمان معبد دلفی که می‌گوید «خودت را بشناس» حکمی به واکاوی اعماق روحتان نیست، بلکه می‏گوید نقشی را که طبیعت به شما واگذار کرده بپذیرید، مثل بازیگری که نقشی را در نمایش قبول می‌کند. این از آن‌ پندهایی نیست که در آمریکای امروز زیاد به گوشتان بخورد اما، همان‌طور که دوستم گفت، تقدیرگرایی آسودگی‏های خاص خودش را دارد. وقتی ویرجینیا وولف شنید که از نویسندۀ دیگری تعریف می‌کنند، غرق حسادت شد. اما این باعث نشد که باعجله بدود طبقۀ بالا و پشت میزش بنشیند و سعی کند از او بهتر باشد. به‌جایش ساعت‌ها در کنار لجن‌زاری قدم زد و با خود چنین زمزمه ‌کرد «من منم».

همۀ آدم‌ها فکر می‏کنند که به بهترین شکل روح خود را می‏شناسند. اما هزاران سال است که فیلسوفان نظری خلاف این دارند. فلوطین اولین کسی بود که نشان داد خودشناسی مستلزم نوعی دوتکه‌شدنِ عجیب‌ خود است. اگر ما قادر باشیم خودمان را بشناسیم، آن کسی که عمل شناختن را انجام می‌دهد کیست؟ و آن چیزی که شناخته می‌شود دقیقاً چیست؟ شوپنهاور این مخمصه را weltknoten یا «گرۀ جهانی» نامیده است، تناقضی که بسیاری از فیلسوفان امروزی آن را با حذف کلیِ تکۀ درونی حل‌وفصل کرده‌اند: این «خود» یک مفهوم بورژوایی است، یک خطای دستوری، یک برنامۀ نرم‌افزاری که برای مدل‌سازی اعمال بالقوه و ارزیابی پیامدهای آن اعمال برای بقا طراحی شده است.



چنین عقیده‌ای هر کسی را نگران می‌کند، اما به‌طور‌خاص گروهی از ما را که احساس می‌کنیم در تنهایی به خودِ واقعی‌مان نزدیک‌تریم بیشتر مضطرب می‌کند. وقتی جوان‌تر بودم، احساسم از خود، وقتی از دنیا کناره می‌گرفتم، به شفاف‌ترین حالت پدیدار می‌شد و درست لحظه‌ای که وادار می‌شدم با دیگران تعامل کنم ناپدید می‌شد. همۀ مجالسی که دایمونم در آن‌ها ظاهر می‌شد را ترک می‏کردم، دایمونی که همواره چیزهایی می‌گفت که مقصود من نبودند، به لطیفه‌هایی می‌خندید که از نظر من بامزه نبودند، و پشت سر کسانی حرف می‌زد که هیچ از آن‌ها بدم نمی‌آمد. همیشه عزمم را جزم می‌کردم که دیگر این کارها را نکنم، که بهتر باشم، اما انگار اعمالم واقعاً در تصرف چیز دیگری بود، گویی هدایتگرِ زیستیِ خودکاری بر آن‌ها حاکم بود که از غلبه بر آن عاجز بودم.

اگر روح فقط در خلوت آدمی وجود داشته باشد، آیا می‌شود گفت که اصلاً وجود دارد؟

من هم مثل خیلی‌های دیگر که نویسنده می‌شوند فکر می‌کردم نوشتن راه یا روزنه‌ای برای فرار از این گرۀ جهانی نشانم می‌دهد. فکر می‌کردم فقط با کار و تأمل است که روح جسمیت می‌یابد و من می‌توانم با همان صدایی که از خودم می‌شناسم حرف بزنم. یعنی خویشتنِ آدمی می‌توانست هم شیء موردمشاهده باشد و هم مشاهده‌گر، هم شخصیت داستان و هم نویسنده. آیا این تصور به‌لحاظ فلسفی عمیق نبود؟ گمان می‌کردم تفکراتم چون وهم و خیال هستند اهمیتی ندارند، اما کلماتی که روی کاغذ آمده‌اند را نمی‌شود انکار کرد. و اگر این کلمات از خودی که فقط من بهتر از همه می‌شناسمش نشئت نگرفته‌اند، پس از کجا آمده‌اند؟

اما حالا دیگر آن‌قدرها زودباور نیستم. زبان، وقتی آن را به کار می‏گیرید، سیال و منعطف است و شما را وسوسه می‌کند که باور کنید قادر است روح زنده و جاندار شما را در خود حفظ کند. اما اگر سال‌ها بعد به نوشته‌های امروزتان ‌رجوع کنید، به‌جای آنکه انعکاس خودتان را در آن‌ها ببینید، با چهرۀ زشت و سنگی ناودان کله‏اژدری مواجه می‌شوید. همۀ خودبینی‌ها، همۀ چیزهایی که خودتان را درباره‌شان فریب داده‌اید، و تمام چیزهایی که تا پیش از این از آن‌ها غافل بودید، همه‌شان حی‌وحاضر جلوی چشم مردم قرار گرفته‌اند. به قول یکی از دوستان نویسنده‌ام، «مسلماً، می‏فهمم که کسی که آن را نوشته است من بوده‌ام، همان‌طور که می‌توانم صدای ضبط‌شده‌ام را تشخیص دهم. اما آن خودِ من نیست».

دیگر نوشتن فناوری به شمار نمی‌آید، اما آن هم در روزهای نخست ظهورش، به‌ دلیل تحریف‌ تصویر فرد، با انتقاد روبه‌رو شده بود. آن‌طور که سقراط در رسالۀ فایدروسِ افلاطون شکایت می‌کند، مشکل این است که تفکرات، به‌محض آنکه روی کاغذ آورده شوند، می‌میرند. کافی است از نوشته‌ها چیزی بپرسید،

ماجرای خودشناسی غالباً در قالب جدالی بین خودِ حقیقی و خودِ علنی ارائه می‌شود، تنشی ازلی و ابدی بین اول‌شخص و سوم‌شخص دانای کل
خواهید دید که جوابی نمی‌دهند. «تا ابد به گفتن یک چیز ادامه می‌دهند».

ما می‌خواهیم حقیقت خویشتن خودمان را ببینیم، یعنی نه از منظری خاص، که از دیدگاهی خنثی، بی‏طرف و ثابت. از همین روست که خدا را به زندگی راه داده‌ایم، که منظری است اصیل از ناکجا، آگاهیِ معلق بر فراز آسمان، که رنگ زمان و مکان نمی‌پذیرد و از منظر ابدیت۲ بر سراسر جهان نظاره می‌کند.

ما امروز از «دیدگاهی بی‏طرف و کلی» صحبت می‌کنیم. الگوریتم‌ها، به‌مانند خدایانِ اعصار قدیم، حقیقت ما را می‌شناسند، چون دنیا را از دریچۀ پتابایت‌ها می‌بینند، از بلندایی که در تصورمان هم نمی‌گنجد، و نیز به این دلیل که فقط از بُعد ریاضی به مسائل فکر می‌کنند، ریاضیاتی که هیچ نظر و عقیده‌ای به آن راه ندارد (یا تصور می‌شود که ندارد). اما این الگوریتم‌ها دربارۀ ما چه دارند که بگویند؟ تنها اندکی از آنچه می‌گویند روشنگر است.

الگوریتم‌ها می‏گویند که فلان محصول را «افرادی شبیه شما» خریده‌اند.

«چون شما کمدی‌های هنریِ سیاه را می‌پسندید ...».

این همان تجربۀ معاصر پوچی است: اینکه خودت را جوری ببینی که ماشین‌ها می‌بینند، یعنی به‌صورت عضوی بی‌نام‌ونشان از یک مجموعه‌داده، به‌‌شکل روحی که به زبان ناپالودۀ دسته‌بندی‌ مصرف‌کنندگان تنزل یافته است. اما جدال با تحلیل‌های پیشگویانه همان‌قدر بی‌حاصل است که درافتادن با تقدیر. اعداد دروغ نمی‌گویند. درست است، من از آن نوع فیلم‌ها تماشا کرده‌ام.

ما از فکر اینکه هنوز می‌توانیم تصویر دیجیتال خودمان را کنترل کنیم آرامش می‌گیریم. نوجوانی که اولین حساب کاربری‌اش را می‌سازد حتماً همان هیجانی را برای پیشامدهای احتمالی تجربه می‌کند که من به هنگام گذاشتن قلم بر کاغذ حس می‌کردم: این رسانه‏ای است -یا همان اطلاعات است! صورت بدون ماده!- که می‌تواند روح غیرمادی را انتقال دهد و محفوظ نگه دارد. اما سال‌ها بعد، وقتی آن نوجوان نگاهی به پست‌هایش بیندازد، آیا او هم مثل من درنخواهد یافت که خود درونش جسمیت یافته است، که خدای ساختگی به او خیانت کرده است؟ واژه‌ها، به‌محض اینکه ذهن را ترک می‌کنند، بخشی از جهان مادی و مکانیکی می‌شوند، به عبارت دیگر یک‌سری چیزهای تکراری می‏گویند.

مارشال مک‌لوهان زمانی گفته بود که ما غالباً دربارۀ اسطورۀ نارسیس دچار بدفهمی می‌شویم. چیزی که باعث می‌شود جوان به تصویر خود چشم بدوزد شیفتگی نیست، ازخودبیگانگی عمیق است. این افسانه می‏گوید که «آدمی بی‏درنگ شیفتۀ هر امتدادی از خودش -در هر قالبی که باشد- می‏شود، جز خودش». کافی است زمانی طولانی به خودِ عینیت‌یافته‌تان خیره شوید تا بدل شوید به همان مادۀ بی‌جانی که به آن می‌نگرید. ازخودبیگانگی بالاخره فرومی‌نشیند، و آن‌وقت کم‌کم با دایمونی که خود درونی‌تان از نظر دور نگهش می‌دارد احساس نزدیکی می‏کنید.



سال‌ها پیش، در دوره‌ای که در تعدادی پادکست و برنامۀ رادیویی شرکت می‌کردم، به‌تدریج صدای حقیقی‌ام را شنیدم، صدایی که از دستگاه‌های پخش می‌شنیدم نه در سرم. این تحول پابرجا ماند و هرگز به حالت قبل برنگشت. دیگر نمی‌توانم صدای در سرم را به یاد بیاورم، یا دست‌کم خیلی گنگ و مبهم در خاطرم مانده، مثل صدای معشوقی که از دست رفته باشد. آن هنرپیشه که با غضب از استودیو بیرون رفته بود نیز سعی داشت، با چنگ‌زدن به تصویر در ذهنش و گوش‌نسپردن به تصاویر خلاف آن، از همین تقدیر فرار کند. چند سلبریتی دیگر چنین عزمی دارند؟ شما فقط تا مدتی می‌توانید کنار خود علنی‏تان بایستید، مانند نگهبان یک مجسمه، اما بعد که بیگانگی تحمل‌ناپذیر می‌شود، تصمیم می‌گیرید درون این مجسمۀ نفرت‌انگیز ساکن شوید. گی دو موپاسان ناهارش را هر روز در رستورانی داخل برج ایفل می‌خورد، علی‌رغم اینکه غذای آنجا را دوست نداشت. او می‌گفت آن رستوران تنها جایی در پاریس است که در آن چشمش به ایفل نمی‌افتد.

در دانشگاه با زنی دوست شدم که عمیقاً تحسینش می‌کردم. این زن بسیاری از ویژگی‏هایی که من همیشه از آن‌ها متنفر بودم را در خود جمع داشت. آن ویژگی‏ها در او عیب و ایراد به نظر نمی‌رسیدند. آرام حرف می‌زد اما کمرو نبود، منظم بود اما مقرراتی نبود. وقتی با لباس‌های ناهماهنگ و موهای شانه‌نکرده سر کلاس حاضر می‌شد، آن را به حساب جدیتش می‌گذاشتند نه بی‌مبالاتی‌اش. بعید می‌دانم که آن زمان دقیقاً همین ویژگی‏ها را داشته‌ام، اما او طرز فکرم را درباره‌شان عوض کرد.

ارسطو به ما آموخت که می‌توان از طریق شناخت دیگری به شناخت خود دست یافت. ما معنای شرافت و صداقت را به این دلیل می‌فهمیم که آن‌ها را قبلاً در دوستانمان دیده‌ایم و تحسین کرده‌ایم. ما فقط زمانی متوجه زشت‌بودن اعمال خود می‌شویم که کس دیگری را در حال ارتکاب آن ببینیم. یکی از پیروان ارسطو نظر او را این‏گونه بیان می‌کند: «همان‌طور که وقتی می‌خواهیم صورتمان را ببینیم در آینه نگاه می‌کنیم، وقتی هم می‌خواهیم خودمان را بشناسیم می‌توانیم به دوستمان نگاه کنیم، چراکه دوست، به‌قولی، یک خودِ دیگر است».

ماجرای خودشناسی غالباً در قالب جدالی بین خود حقیقی و خود علنی ارائه می‌شود، تنشی ازلی و ابدی بین اول‌شخص و سوم‌شخص دانای کل. ما به دنبال پژواکی از خود حقیقی‏مان هستیم، و در جست‌وجوی روحمان به پژواکی گوش‌ می‎سپاریم

نوشتن انعکاس خود نیست، بلکه استحالۀ آن است
که در مجاری ارتباطی‌مان سیر می‌کند. اما رسانه فقط در صورتی رسانه است که کسی در آن سو وجود داشته باشد. صفحۀ خالی هم بیشتر از الگوریتم خصلت آینگیِ ندارد. تفکرات را تفکرات دیگر منعکس می‌کنند.

به باور مسیح، ما معایبی را در دیگران می‌بینیم که چشممان را بر وجودشان در خودمان بسته‌ایم: پرِ کاهی را در چشم برادرت می‌بینی و از او عیب‌جویی می‌کنی، درحالی‌که تکه‌چوبی در چشم خود را نادیده می‌گیری. اما آیا این‌طور نیست که ما برای بخشیدن عیب دیگران هم بیشتر آمادگی‌ داریم تا برای بخشیدن عیوب خودمان؟ یکی از شیوه‌های رایج روان‌درمانی این است که از بیمار می‌خواهند طوری خودش را دلداری بدهد که انگار دارد با فرد دیگری، و در برخی موارد با یک کودک، حرف می‌زند. در این فضای تبادلِ میان‌ذهنی مجالی فراهم می‌شود تا فرد خودش را با شفافیت تمام نظاره کرده و شفقت را تجربه کند.

سیمون وِی می‌گوید «من با آنچه در تصوراتم هستم نیز فرق دارم. دانستن این سبب می‌شود که خودت را ببخشی».

اگر فرایند نوشتن کورسویی از آگاهی از خود پدید می‌آورد، به‌خاطر تلاشی است که برای دیدن خود از چشم خواننده می‌کنید، تلاش برای اینکه خودتان را جای او بگذارید و نوشته‌هایتان را طوری بخوانید که گویی نویسنده‌شان کسی دیگر است. نوشتن انعکاس خود نیست، بلکه استحالۀ آن است. این عمل نیازمند بیرونی‌سازی محتویات ذهن و تبدیل‌کردنشان به قالب جدیدی است که اشخاص دیگر هم بتوانند آن را ببینند و بفهمند. برای رسیدن به خودشناسی هیچ مسیر دیگری وجود ندارد.

ربکا گلدِستِین، فیلسوف و رمان‌نویس، معتقد است که نوشتن عملِ بازشناسیِ خود است، اما این بازشناسی مستلزم حضور دو طرف است. «این تکۀ بسیار خصوصی، شخصی و خاصِ حیات درونی هر شخص باید، در فرایند عینیت‌بخشی‌اش، به چیزی بدل شود که پذیرای جریان‏های متقابل از سوی حیات درونی خوانندگان باشد».

به ‌گمانم، این همان کاری است که الان دارم انجامش می‌دهم، همان کاری که بیشترِ زندگی‌ام مشغولش بوده‌ام: فرستادن دایمون درونم به جهان بیرون، تا هم شما بتوانید ببینیدش، هم خودم.




پی‌نوشت‌ها:• این مطلب را مگان اوگبلین نوشته و در تاریخ ۱۳ مه ۲۰۲۱ با عنوان «Know Thyself» در وب‌سایت پاریس ریویو منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «خودی که دیگران می‌بینند و خودمان نمی‌بینیم» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ دی ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• مگان اوگبلین (Meghan O’Gieblyn) نویسنده‌ای آمریکایی است که آثارش در گاردین، نیویورک تایمز، پاریس ریویو و مطبوعات دیگر منتشر شده است. ایالات داخلی «Interior States» آخرین کتابی است که از او به چاپ رسیده است. او در سال ۲۰۱۸ جایزۀ بیلیور بوکس را برای این کتاب به دست آورد.

یک جرعه از آسمان ادبیات

نویسندگان بزرگ «کمدی سیاه»


پس از جنگ جهانی دوم، ارزش های مرسوم در سراسر جهان به شکلی گسترده مورد ارزیابیِ مجدد قرار گرفت. هراس های ناشی از جنگ، شیوه ی تفکر جوامع در مورد سیاست، حقوق بشر و حتی سرشت انسان را تغییر داد. جنبشی که در ادبیات با نام «پست مدرنیسم» شناخته شد، از دل این آشوب ها سربرآورد و در برخی موارد حتی تلاش انسان برای یافتن معنا در جهانی اینچنین مشوش و آشفته را به سخره گرفت.



این نوع از شوخ طبعی که خاستگاهش، بی معنایی هستی انسان بود، «کمدی سیاه» نام گرفت. این سبک از کمدی، تلاشی است برای بیرون کشیدن شوخ طبعی از دل موضوعاتی که اکثر افراد آن ها را در ذات خنده دار در نظر نمی گیرند. در این مطلب به نویسندگان برجسته ای می پردازیم که در آثار خود، به شکلی تأثیرگذار از «کمدی سیاه» استفاده کرده اند.

 

به من بگویید جونا. پدر و مادرم که جونا می گفتند، یا تقریبا جونا می گفتند. می گفتند جان. اگر سام هم بودم، باز هم همان جونا بودم؛ نه آن که برای دیگران بدقدم بوده باشم، نه، دلیلش این است که کسی یا چیزی مرا مجبور کرده است در زمان های معین در مکان های معین باشم، حتما و بی برو برگرد. البته این کار من همیشه با انگیزه بوده است، چه انگیزه ی متعارف و چه غریب و نامتعارف، و همیشه وسیله ی نقلیه ای در کار بوده است، چه متعارف و چه غریب و نامتعارف. و در ثانیه ای معین این جونائی که من باشم، طبق قرار معین در مکان معین بوده است. بشنوید: روزگاری که از امروز خیلی جوان تر بودم، یعنی دو زنِ پیش، 250000 سیگار پیش، 4000 لیتر نوشیدنیِ قبل... روزگاری که خیلی جوان تر از امروز بودم، شروع کردم به گردآوری مطلب برای کتابی به اسم «روزی که دنیا به آخر رسید». قرار بود اساس کتاب بر واقعیت باشد. قرار بود این کتاب روایتی باشد از کارهایی که آمریکایی های مهم، روز افتادن اولین بمب اتمی روی هیروشیمایِ ژاپن می کرده اند. قرار بود اساس کتاب بر مسیحیت باشد. در آن ایام مسیحی بودم.—از کتاب «گهواره گربه»

                                                                                                                                                                       

«مارتین ایمیس»

    

«مارتین» که پسر کمدی نویس برجسته ی بریتانیایی «کینگزلی ایمیس» بود، راه پدر را ادامه داد اما آثارش را به سبکی آنقدر عجیب، تاریک و بی پرده نوشت که حتی پدرش نیز تصور نمی کرد. منبع الهام اولین شاهکار او، کتاب «پول»، دوره ای بود که «ایمیس» به عنوان نویسنده در هالیوود فعالیت می کرد. داستان این اثر به یک کارگردان نه چندان اخلاق‌مدار می پردازد که در تلاش است فیلمی با حضور چهار ستاره ی سینما بسازد اما هر چهار بازیگر، خواسته هایی کاملا متفاوت از او دارند. این کتاب، تمام ویژگی های بهترین رمان های «ایمیس» را دربردارد: شخصیت های نفرت انگیز، توجه عمیق به صحبت های عادی و روزمره، و البته دیالوگ ها و شوخ طبعی هایی آنقدر تاریک که باعث می شود مخاطب به خاطر ترس از گریه کردن، به خنده وادار شود! 

«ایمیس» پس از این کتاب، دو اثر علمی تخیلی قابل توجه با نام های «مراتع لندن» و «پیکان زمان» را خلق کرد. کتاب «مراتع لندن» درباره ی زنی است که قبل از به پایان رسیدن دنیا، تصویری از مرگ خود را مشاهده می کند و به دو مردی مشکوک می شود که احتمالا قاتلین او خواهند بود. رمان «پیکان زمان» نیز، داستانی درباره ی مردی است که زندگی اش از انتها به ابتدا روایت می شود، آن هم از نقطه نظر اول شخصِ موجودی که در ذهن مرد زندگی می کند. علاوه بر این ها، رمان او در سال 1996 یعنی کتاب «اطلاعات» در زمره ی برترین آثار «ایمیس» قرار می گیرد. این اثر به رابطه ی دو رمان نویسی می پردازد که هر دو بر اساس شخصیت خود نویسنده شکل گرفته اند، و از اندیشه های او در مورد میانسالی و فناپذیری پرده برمی دارد.

 

لباس های من از مونوسودیوم، گلوتامیت، هگزاکلوروفین تشکیل شده است. غذای من نیز شامل پلی استر، ابریشم و رکس است و محلول شستن فرشم حاوی ویتامین های زیادی است. آیا ویتامین های من عوامل تمیزکننده دارند؟ امیدوارم! مغز من نیز توسط یک ریزپردازنده کنترل می شود و هزینه ی هر لحظه کارکرد آن، 10 ادرار است و به صورت بدون توقف نیز در حال کار است! من از آشغال درست شده ام! من فقط یک آشغال هستم!—از کتاب «پول»


«ریچارد براتیگان»


این نویسنده به واسطه ی دو رمان نخست و نثر مینیمال خود، برای اولین بار نامش را مطرح کرد اما این رمان سوم «براتیگان» یعنی کتاب «در قند هندوانه» بود که نام او را به عنوان یک پدیده ی ادبی بر سر زبان ها انداخت. این رمان کوتاه به داستان جامعه ای به نام «آی دث» می پردازد و رویدادهای این جهان عجیب را از نقطه نظر راوی بی نام و نشان خود تعریف می کند. اثر برجسته ی دیگر او، کتاب «سقط جنین»، به ماجرای شخصیتی در کتابخانه ای می پردازد که فقط متن های منتشر نشده را می پذیرد. هر کسی می تواند داستانی را به آنجا ببرد و آن را جزئی از کتابخانه کند. 

«براتیگان» از طریق این داستان، برخی از گرایش ها و موضوعات ادبی را به شکلی تأثیرگذار به سخره می گیرد. اگرچه اثر دیگر او، کتاب «ویلارد و جایزه های بولینگ اش» در ابتدا چندان موفق ظاهر نشد، اما مخاطبین پس از مدتی به دلیل داستان عجیب، شوخی های غیرمنتظره و به سخره گرفتن «ژانر معمایی» در این رمان، به سراغ آن رفتند.

 

از میان گرگ و میشی خنک و طولانی که چون یک تونل مرا پشت سر می گذاشت، به طرف آیدس به راه افتادم. وقتی از جنگل کاج می گذشتم، آیدس دیده نمی شد و درختان بوی سرما می دادند و تاریک و تاریک تر می شدند. از میان کاج ها به بالا نگاه کردم و ستاره ی شب را دیدم. به رنگ قرمز دلچسبی در آسمان می درخشید. اینجا ستارگان به همین رنگ هستند. همیشه به همین رنگ‌. دومین ستاره ی مغرب را در سمت دیگر آسمان پیدا کردم. نه به آن باابهتیِ ستاره ی اول، اما به همان زیبایی. به پل فعلی و پل متروکه رسیدم. آن ها کنار هم در عرض رودخانه قرار داشتند. ماهی های قزل آلا در رودخانه می پریدند. ماهی قزل آلایی حدود بیست اینچ بالا پرید. به نظرم ماهی نسبتا قشنگی بود. می دانستم که تا مدت های زیادی در خاطرم خواهد ماند. کسی را دیدم که از جاده می آمد. چاک پیر بود که از آیدس می آمد تا فانوس های پل فعلی و پل متروکه را روشن کند. به آرامی راه ‌می آمد چون خیلی پیر است. بعضی ها می گویند که او برای روشن کردن پل ها خیلی پیر است و بهتر است در آیدس بماند و سخت نگیرد. اما چاک پیر دوست دارد فانوس ها را روشن کند و صبح ها برگردد و خاموششان کند. چاک پیر می گوید هر کس باید کاری داشته باشد و کار او این است که پل ها را روشن کند.—از کتاب «در قند هندوانه»


«رولد دال»


بسیاری از افراد نمی دانند که نویسنده ی مشهور کتاب های کودک، «رولد دال»، داستان هایی برای بزرگسالان نیز می نوشت. اما برخلاف اغلب نویسندگانی که هم برای کودکان و هم بزرگسالان داستان نوشته اند، موضوعات استفاده شده در آثار «رولد دال» برای کودکان و بزرگسالان، تفاوت چندانی با هم ندارد. داستان های کودک این نویسنده، در واقع کمدی های سیاهی هستند که در آن ها، کودکان یا با جهان خصمانه ی بزرگسالان رو به رو می شوند و یا با سایر کودکانی که رفتاری خصومت آمیز مانند بزرگسالان دارند. داستان های بزرگسال «دال» را می توان سفری تاریک و کنایه آمیز به بی معناییِ هراس انگیز زندگی مدرن در نظر گرفت. 

«دال» مانند نویسنده ی آمریکایی «اُ. هنری»، به خاطر پایان های غیرمنتظره ی خود شناخته شده و برخی از داستان های کوتاه او آنقدر محبوب شده اند که جایگاهی مانند افسانه های قدیمی در میان مخاطبین پیدا کرده اند. «دال» فقط یک رمان بلند نوشت: کتاب «عمو اُسوالد» با شخصیتی که در تعدادی دیگر از داستان های او نیز حضور داشته است. «رولد دال» به واسطه ی استعداد خود در خلق شوخی از دل موضوعات تشویش آور و ناخوشایند، بر تعداد زیادی از طنزنویسان و نویسندگان داستان های «جنایی» و «وحشت» تأثیر گذاشته است.

 

سوفی خوابش نمی برد. پرتو درخشان ماه از لای پرده های اتاق، مایل تابیده و یک راست روی بالشش افتاده بود.بقیه ی بچه های یتیم خانه از چند ساعت پیش خوابیده بودند. سوفی چشم هایش را بست و آرام دراز کشید. با خودش کلنجار می رفت تا خوابش ببرد. اما فایده ای نداشت. پرتو ماه مثل شمشیری نقره ای، اتاق را می شکافت و روی صورتش می افتاد. یتیم خانه کاملا ساکت بود. نه صدای حرفی از طبقه ی پایین می آمد و نه صدای پایی از طبقه ی بالا. پنجره ی پشت پرده بازِ باز بود، ولی صدای پای کسی از پیاده رو شنیده نمی شد و هیچ ماشینی در خیابان حرکت نمی کرد. کوچک ترین صدایی به گوش نمی رسید. سوفی به عمرش چنین سکوتی را به یاد نداشت. با خود گفت: «شاید این همان زمانی است که به آن، ساعتِ جادوگران می گویند.» روزی کسی درِ گوشی به او گفته بود که نصفه های شب، وقتی همه ی بچه ها و آدم بزرگ ها در خوابند و هفت پادشاه را خواب می بینند، زمان مخصوصی هست که به آن، ساعت جادوگران می گویند. در آن ساعت، همه ی نیروهای تاریکی از مخفیگاه هایشان بیرون می آیند و دنیا را تصاحب می کنند.»—از کتاب «غول بزرگ مهربان»


«جوزف هلر»


او خالق کتاب «تبصره 22» است؛ رمانی که هم یک اصطلاح جدید در زبان را به وجود آورد و هم نام خود را به عنوان یکی از برترین رمان های آمریکایی در قرن بیستم مطرح کرد. داستان این رمان، به خلبانی در جنگ جهانی دوم می پردازد که در تلاش است تا از طریق نشان دادن خود به عنوان فردی دیوانه، از مأموریت های نظامی اجتناب کند. اما چیزی که مانع او می شود، «تبصره 22» است: قانونی که بیان می کند اگر یک خلبان دیوانه باشد، می تواند از مأموریت معاف شود اما اگر این درخواست معافیت را به افراد مافوق خود تحویل دهد، همین درخواست نشان دهنده ی این است که او دیوانه نیست! رمان «هلر» را می توان یکی از برجسته ترین آثاری در نظر گرفت که بیهودگی و بی معنایی جنگ را به تصویر می کشند.

 

عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان می شد می توانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمی شد و رفع می شد می توانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان می کرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا می شد، سه مرد جدی و چابک با دهان های کارآمد و چشم های ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمی آمد. جدول پایین تختش را می خواندند و بی صبرانه در مورد دردش می پرسیدند. وقتی به ان ها می گفت که دقیقا مثل قبل است، به نظر دمغ می شدند.—از کتاب «تبصره 22»


«فیلیپ راث»


آثار «راث» پرتعداد و گوناگون هستند اما برخی از بهترین داستان های او، در واقع نمونه هایی عالی در دنیای «کمدی سیاه» به شمار می آیند. رمان او در سال 1969، کتاب «شکایت پورتنوی»، نام خود را به عنوان یکی از پرطرفدارترین آثار «راث» مطرح کرده است. داستان این رمان، مونولوگ یا تک‌گوییِ شخصیتی است که به شکلی هذیان گونه با درمانگران خود درباره ی رابطه ی جنسی، احساس گناه، و استیصال صحبت می کند. رمان «ابزوردِ» این نویسنده، کتاب «سینه»، به شکلی آشکار از «فرانتس کافکا» و «نیکلای گوگول» تأثیر پذیرفته و داستانی هم خنده دار و هراس انگیز است. نویسنده ی آمریکایی برجسته، «استیون کینگ»، این اثر را به عنوان یکی از بهترین رمان ها در قرن بیستم برگزیده است.

 

شهروند: «قربان، اجازه بدهید به خاطر پشتیبانی‌تان در روز سوم آوریل از قداست زندگی بشری و زندگی آن ها که هنوز متولد نشده اند، به شما تبریک بگویم. این کار، به خصوص با در نظر گرفتن نتایج انتخابات ماه نوامبر، شجاعت فراوانی می خواست.» دغل: «بله. سپاسگزارم. البته می شد عوام پسندانه عمل کرد و در برابر قداست زندگی بشری ایستاد. اما بی پرده بگویم، من ترجیح می دهم فقط یک دوره رئیس جمهور باشم و به اعتقادم عمل کنم تا این که، با اتخاذ موضع ساده ای مثل آن، دور دوم انتخابات را هم ببرم. خلاصه این که من طبق وجدانم عمل می کنم، درست مثل رأی دهندگانم.» شهروند: «همه ی ما وجدان شما را تحسین می کنیم قربان.» دغل: «متشکرم.»—از کتاب «رئیس جمهور ما»


«کورت ونه گات»


«ونه گات» بدون تردید یکی از شناخته شده ترین نویسندگان «کمدی سیاه» در ادبیات آمریکا است. بینش او به واسطه ی دوران اسارتش در جنگ جهانی دوم، و مشاهده ی بمباران شهر «درسدن» در آلمان شکل گرفت. این نویسنده در آثارش به شکلی کاملا تأثیرگذار، داستان علمی تخیلی را با طنز اجتماعی پیوند می زند. یکی از آثار اولیه ی او، کتاب «شب مادر»، درباره ی مردی آمریکایی است که زمانی در خدمت نازی ها بوده است. «ونه گات» در این رمان از یک «راوی غیر قابل اعتماد» استفاده می کند تا مفاهیمی همچون گناه یا بی گناهی، و حقیقت یا داستان را در ذهن مخاطبین به چالش بکشد. 

رمان دیگر او، کتاب «گهواره گربه»، نشان دهنده ی تواناییِ علم و خودخواهی بشر در نابود کردنِ احتمالیِ نژاد انسان ها است. شاهکار «ونه گات»، کتاب «سلاخ خانه شماره پنج»، شرحی از تجربه ی نویسنده در بمباران شهر «درسدن» است اما موضوعاتی همچون سفر در زمان و بیگانه ها را نیز در خود جای داده است. کتاب «صبحانه قهرمانان»، تأملی بر مفهوم خودکشی و ایمان به قدرتی برتر به شمار می آید. همین چهار اثر برجسته، جایگاه «ونه گات» را به عنوان صدایی منحصر به فرد و شگفت انگیز در «ادبیات آمریکا» تثبیت می کند اما خبر خوب این است که او، داستان های جذاب پرتعدادی را در مسیر حرفه ای خود خلق کرده است.


از فیبی یاد گرفتیم که نه تنها وقت حرف زدن از امور خصوصی، بلکه در صحبت از مدرسه، تاریخ آمریکا، قهرمانان سرشناس، نحوه ی توزیع ثروت در جامعه و خلاصه هر موضوعی، بی ادب و جسور باشیم. من خودم تا به حال از صدقه سر همین بی نزاکتی توانسته ام لقمه نانی به دست بیاورم، اما هنوز در این مقوله خیلی ناشی ام و مانده تا به فیبی هِرتی برسم. مدام سعی می کنم از بی ادبی فیبی هرتی، که بسیار برازنده اش بود، تقلید کنم. به نظر من، آن زمان، به خاطر حال و هوای رکود اقتصادی، داشتن جذابیت برای فیبی بسیار آسان تر بود تا الانِ من، چون او به همان چیزی اعتقاد داشت که اکثر آمریکایی های آن زمان بهش معتقد بودند: این که وقتی رفاه اقتصادی از راه برسد، مردم خوشبخت و منطقی و منصف خواهند شد.—از کتاب «صبحانه قهرمانان»