ما همۀ عمر میکوشیم بفهمیم چگونه آدمی هستیم، اما دیگران میتوانند کشفمان کنند، بهتمامی و در یک نگاه
مگان اوگبلین، پاریس ریویو
— اوایل تدریسم در دانشکدۀ تحصیلات تکمیلی، یکی از دوستانم که بیشتر از من
تجربۀ تدریس داشت برایم از پژوهشی صحبت کرد که با آن مواجه شده بود.
نمیدانم چنین پژوهشی اصلاً وجود خارجی دارد یا نه. هیچوقت پیاش را
نگرفتهام، ولی حالا به نظرم یکی از آن حکایتهایی است که دست به دست زیاد
چرخیده و مانند بلاکچین، در طول راه، توشۀ بیشتر و بیشتری اندوخته است.
دوستم میگفت این پژوهش نشان میدهد که دانشجویان، پنج ثانیه بعد از شروع
اولین کلاسِ نیمسال تحصیلی، استاد خود را ارزیابی میکنند و کمابیش همان
نمرهای را به استاد میدهند که در پایان نیمسال نیز میدهند. این یعنی
استادی که در بدو ورود به کلاس به دل دانشجویان بنشیند سه ماه بعد نیز
همآنقدر محبوب است. برعکس، استادی که همان اول سختگیر و خشن جلوه کند تا
آخر نیمسال نمیتواند نظر کسی را نسبت به خودش عوض کند.
علیرغم
تقدیرگراییِ مستتر در این یافته، دوستم ادعا میکرد که نتیجۀ پژوهش از نظرش
مایۀ تسلیخاطر است، چراکه وقتی بپذیری شخصیتت فوراً بر همه آشکار میشود،
دیگر مجبور نیستی ظاهرسازی کنی. او سفارش کرد هروقت دلشوره داشتم که قرار
است چه وجههای از خودم در طول ترم به جا بگذارم، یادم باشد که دانشجویان
از قبل تکلیفشان را با من روشن کردهاند. از همان روز اول، قبل از اینکه
وسایلم را روی میز بگذارم، من را شناختهاند و برای تغییردادنش هم کاری از
دستم برنمیآید.
این یکی از عجیب و غریبترین نصیحتهایی است که در
زندگیام شنیدهام. بارها پیش آمده همینکه پشت تریبون رفتهام یا برای
اولین بار با کسی دست دادهام، حرفهای دوستم فوراً از ذهنم گذشته است. آن
چیزی که دیگران در همان پنج ثانیۀ اول اینقدر قاطعانه تشخیصش میدهند
چیست؟ به نظرم، آنچه دوستم گفت حکایتی دربارۀ حدود و ثغور خودشناسی بود. ما
همۀ عمرمان سعی میکنیم بفهمیم چهجور آدمی هستیم، اما دیگران میتوانند
کشفمان کنند، بهتمامی و در یک نگاه.
هانا آرنت، در کتاب وضع بشر،
مینویسد هویت ما «در تمام کردار و گفتار ما نهفته است»، اما خودمان قادر
به دیدنش نیستیم. «برعکس، احتمالش بسیار است که آن ’کیستی‘، که چنان واضح و
تردیدناپذیر بر دیگران پدیدار میشود، از دید خودِ شخص پنهان بماند، درست
مثل دایمون در مذهب یونانی که در سراسر زندگی همراه آدمی است، ولی
همواره در قفای اوست و ازاینرو فقط بر کسانی عیان میشود که شخص با آنها
روبهرو میشود».
دایمون، که در لغت به معنای «تقدیر» است، روح نگهبانی است که
هنگام تولد بهطور تصادفی به هر انسان داده میشود. اعتقاد بر این بود که
اگر آدم سعادتمندی به حساب میآیید، بهخاطر دایمونِ خوبتان است. اگر هم
خبیث، بزدل یا شرور هستید، باز هم این روح هدایتگر مقصر است. من دایمونها
را شبیه ناودانهای کلهاژدریای۱
تصور میکنم که روی شانههای افراد مشخصی نشستهاند (برای انگلیسیزبانها
دشوار است که با شنیدن واژۀ daimon به یاد مشتق آن یعنی demon [دیو]
نیفتند). ما نمیتوانیم همیشه دایمون خودمان را ببینیم اما گهگاهی
چشممان به آن میافتد. اکثر ما از زبان دیگران عباراتی را در توصیفِ
خودمان شنیدهایم که از اساس با تصویری که از خود داریم بیگانهاند (مثل
وقتیکه دوستی با صداقت میگوید «تو همیشه خیلی جدی هستی»). کامو چنین
لحظاتی را مواجهه با پوچی توصیف کرده بود: «غریبهای که در لحظاتی خاص به
دیدن ما در آینه میآید، همتایی آشنا اما هراسانگیز که در عکسهای خودمان
با او مواجه میشویم».
آینه، عکس، فیلم و صداهای ضبطشده، همگی، فناوریهایی هستند که دایمون
را افشا میکنند و آن خودی را نشانمان میدهند که دیگران میبینند و ما
نمیبینیم. اما چند نفر از ما تاب چنین مواجههای را داریم؟ حدود یک سال
پیش، یکی از هنرپیشههای مشهور مَرد، بهخاطر اینکه یک برنامۀ رادیویی حین
مصاحبه برشی از یکی از فیلمهای او را پخش کرده بود، با قهر و عصبانیت شدید
استودیو را ترک کرده بود، چون از شنیدن صدای ضبطشدۀ خودش بهشدت بیزار
بود. این ماجرا را، که یکیدو روزی هم سر زبانها بود، میشد بهراحتی
نمونۀ دیگری از خودستایی مردانه دانست و از کنار آن گذشت. اما این بار همه،
با همان شیوۀ غیبیای که آدمها در فضای مجازی با هم همنظر میشوند،
تصمیم گرفتند او را ببخشند. سلامت روان مسئلۀ مشترکی بود که بهخاطرش از او
دفاع میکردند. گمانم همۀ ما خیلی خوب با حس بیزاری او آشنا بودیم.
بیگانگیِ
آدمی با هیچچیز ژرفتر از بیگانگی با صدایش معلوم نمیشود، صدایی که دیری
است آن را مَجاز جزء به کل از روح آدمی میدانند. بارها پیش آمده که پس از
سخنرانی عمومی از اطرافیان شنیدهام که صدایم «آرامشبخش» یا یکچنین
همۀ آدمها فکر میکنند که به بهترین شکل روح خود را میشناسند. اما هزاران سال است که فیلسوفان نظری خلاف این دارند. فلوطین اولین کسی بود که نشان داد خودشناسی مستلزم نوعی دوتکهشدنِ عجیب خود است. اگر ما قادر باشیم خودمان را بشناسیم، آن کسی که عمل شناختن را انجام میدهد کیست؟ و آن چیزی که شناخته میشود دقیقاً چیست؟ شوپنهاور این مخمصه را weltknoten یا «گرۀ جهانی» نامیده است، تناقضی که بسیاری از فیلسوفان امروزی آن را با حذف کلیِ تکۀ درونی حلوفصل کردهاند: این «خود» یک مفهوم بورژوایی است، یک خطای دستوری، یک برنامۀ نرمافزاری که برای مدلسازی اعمال بالقوه و ارزیابی پیامدهای آن اعمال برای بقا طراحی شده است.
چنین عقیدهای هر کسی را نگران میکند، اما بهطورخاص گروهی از ما را که
احساس میکنیم در تنهایی به خودِ واقعیمان نزدیکتریم بیشتر مضطرب میکند.
وقتی جوانتر بودم، احساسم از خود، وقتی از دنیا کناره میگرفتم، به
شفافترین حالت پدیدار میشد و درست لحظهای که وادار میشدم با دیگران
تعامل کنم ناپدید میشد. همۀ مجالسی که دایمونم در آنها ظاهر میشد را ترک
میکردم، دایمونی که همواره چیزهایی میگفت که مقصود من نبودند، به
لطیفههایی میخندید که از نظر من بامزه نبودند، و پشت سر کسانی حرف میزد
که هیچ از آنها بدم نمیآمد. همیشه عزمم را جزم میکردم که دیگر این کارها
را نکنم، که بهتر باشم، اما انگار اعمالم واقعاً در تصرف چیز دیگری بود،
گویی هدایتگرِ زیستیِ خودکاری بر آنها حاکم بود که از غلبه بر آن عاجز
بودم.
اگر روح فقط در خلوت آدمی وجود داشته باشد، آیا میشود گفت که اصلاً وجود دارد؟
من
هم مثل خیلیهای دیگر که نویسنده میشوند فکر میکردم نوشتن راه یا
روزنهای برای فرار از این گرۀ جهانی نشانم میدهد. فکر میکردم فقط با کار
و تأمل است که روح جسمیت مییابد و من میتوانم با همان صدایی که از خودم
میشناسم حرف بزنم. یعنی خویشتنِ آدمی میتوانست هم شیء موردمشاهده باشد و
هم مشاهدهگر، هم شخصیت داستان و هم نویسنده. آیا این تصور بهلحاظ فلسفی
عمیق نبود؟ گمان میکردم تفکراتم چون وهم و خیال هستند اهمیتی ندارند، اما
کلماتی که روی کاغذ آمدهاند را نمیشود انکار کرد. و اگر این کلمات از
خودی که فقط من بهتر از همه میشناسمش نشئت نگرفتهاند، پس از کجا
آمدهاند؟
اما حالا دیگر آنقدرها زودباور نیستم. زبان، وقتی آن را
به کار میگیرید، سیال و منعطف است و شما را وسوسه میکند که باور کنید
قادر است روح زنده و جاندار شما را در خود حفظ کند. اما اگر سالها بعد به
نوشتههای امروزتان رجوع کنید، بهجای آنکه انعکاس خودتان را در آنها
ببینید، با چهرۀ زشت و سنگی ناودان کلهاژدری مواجه میشوید. همۀ
خودبینیها، همۀ چیزهایی که خودتان را دربارهشان فریب دادهاید، و تمام
چیزهایی که تا پیش از این از آنها غافل بودید، همهشان حیوحاضر جلوی چشم
مردم قرار گرفتهاند. به قول یکی از دوستان نویسندهام، «مسلماً، میفهمم
که کسی که آن را نوشته است من بودهام، همانطور که میتوانم صدای
ضبطشدهام را تشخیص دهم. اما آن خودِ من نیست».
دیگر
نوشتن فناوری به شمار نمیآید، اما آن هم در روزهای نخست ظهورش، به دلیل
تحریف تصویر فرد، با انتقاد روبهرو شده بود. آنطور که سقراط در رسالۀ
فایدروسِ افلاطون شکایت میکند، مشکل این است که تفکرات، بهمحض آنکه روی
کاغذ آورده شوند، میمیرند. کافی است از نوشتهها چیزی بپرسید،
مارشال مکلوهان زمانی گفته بود که ما غالباً دربارۀ اسطورۀ نارسیس دچار بدفهمی میشویم. چیزی که باعث میشود جوان به تصویر خود چشم بدوزد شیفتگی نیست، ازخودبیگانگی عمیق است. این افسانه میگوید که «آدمی بیدرنگ شیفتۀ هر امتدادی از خودش -در هر قالبی که باشد- میشود، جز خودش». کافی است زمانی طولانی به خودِ عینیتیافتهتان خیره شوید تا بدل شوید به همان مادۀ بیجانی که به آن مینگرید. ازخودبیگانگی بالاخره فرومینشیند، و آنوقت کمکم با دایمونی که خود درونیتان از نظر دور نگهش میدارد احساس نزدیکی میکنید.
سالها پیش، در دورهای که در تعدادی پادکست و برنامۀ رادیویی شرکت
میکردم، بهتدریج صدای حقیقیام را شنیدم، صدایی که از دستگاههای پخش
میشنیدم نه در سرم. این تحول پابرجا ماند و هرگز به حالت قبل برنگشت. دیگر
نمیتوانم صدای در سرم را به یاد بیاورم، یا دستکم خیلی گنگ و مبهم در
خاطرم مانده، مثل صدای معشوقی که از دست رفته باشد. آن هنرپیشه که با غضب
از استودیو بیرون رفته بود نیز سعی داشت، با چنگزدن به تصویر در ذهنش و
گوشنسپردن به تصاویر خلاف آن، از همین تقدیر فرار کند. چند سلبریتی دیگر
چنین عزمی دارند؟ شما فقط تا مدتی میتوانید کنار خود علنیتان بایستید،
مانند نگهبان یک مجسمه، اما بعد که بیگانگی تحملناپذیر میشود، تصمیم
میگیرید درون این مجسمۀ نفرتانگیز ساکن شوید. گی دو موپاسان ناهارش را هر
روز در رستورانی داخل برج ایفل میخورد، علیرغم اینکه غذای آنجا را دوست
نداشت. او میگفت آن رستوران تنها جایی در پاریس است که در آن چشمش به ایفل
نمیافتد.
در دانشگاه با زنی دوست شدم که عمیقاً تحسینش میکردم.
این زن بسیاری از ویژگیهایی که من همیشه از آنها متنفر بودم را در خود
جمع داشت. آن ویژگیها در او عیب و ایراد به نظر نمیرسیدند. آرام حرف
میزد اما کمرو نبود، منظم بود اما مقرراتی نبود. وقتی با لباسهای
ناهماهنگ و موهای شانهنکرده سر کلاس حاضر میشد، آن را به حساب جدیتش
میگذاشتند نه بیمبالاتیاش. بعید میدانم که آن زمان دقیقاً همین
ویژگیها را داشتهام، اما او طرز فکرم را دربارهشان عوض کرد.
ارسطو
به ما آموخت که میتوان از طریق شناخت دیگری به شناخت خود دست یافت. ما
معنای شرافت و صداقت را به این دلیل میفهمیم که آنها را قبلاً در
دوستانمان دیدهایم و تحسین کردهایم. ما فقط زمانی متوجه زشتبودن اعمال
خود میشویم که کس دیگری را در حال ارتکاب آن ببینیم. یکی از پیروان ارسطو
نظر او را اینگونه بیان میکند: «همانطور که وقتی میخواهیم صورتمان را
ببینیم در آینه نگاه میکنیم، وقتی هم میخواهیم خودمان را بشناسیم
میتوانیم به دوستمان نگاه کنیم، چراکه دوست، بهقولی، یک خودِ دیگر است».
ماجرای
خودشناسی غالباً در قالب جدالی بین خود حقیقی و خود علنی ارائه میشود،
تنشی ازلی و ابدی بین اولشخص و سومشخص دانای کل. ما به دنبال پژواکی از
خود حقیقیمان هستیم، و در جستوجوی روحمان به پژواکی گوش میسپاریم
به گمانم، این همان کاری است که الان دارم انجامش میدهم، همان کاری که بیشترِ زندگیام مشغولش بودهام: فرستادن دایمون درونم به جهان بیرون، تا هم شما بتوانید ببینیدش، هم خودم.