پس هر زمان دیگری که کسی از شما پرسید چرا کتاب میخوانی؟ بگویید چون از بزرگ شدن روحم ابایی ندارم. چون من انسان حریصی هستم و میخواهم به جای هزار نفر زندگی کنم.
نویسنده مطلب: نگار نظری
ادبیات چه کمکی به ما میکند؟ چرا باید کتاب بخوانیم و اهمیت مطالعه و کتاب خواندن در چیست؟
این سوالی است که افراد زیادی از من میپرسند و منتظر یک جواب خیلی حکیمانهاند چون ناسلامتی من فرد کتابخوانی هستم و باید ادبیات حرف زدنم با سایر افراد تفاوت داشته باشد و جوابهای حکیمانهای برای همه چیز داشته باشم!
اما واقعیت چیز دیگری است:
من کتاب نمیخوانم که حرف زدنم یا جوابهایم با بقیه تفاوت داشته باشد، من کتاب میخوانم که زندگیام و دریافتم از زندگی با بقیه تفاوت داشته باشد.
روش مطالعه من هم مثل مطالعه کنکور نیست. من نمیخواهم همهچیز را حفظ کنم و طبق آن حفظیات سنجیده شوم. من میخواهم بفهمم و یاد بگیرم، این تفاوت زیادی با خواندن طوطیوار حفظ کردن دارد! زمانی که شما مطالعه میکنید و دیگران شما را به عنوان فردی کتابخوان میشناسند مهم این نیست که شما ادبی و حکیمانه حرف میزنید یا نه، مهم این است که شما به نسبت بقیه دریافت بیشتری از زندگی و همه مسایل مربوط به زندگی پیدا میکنید.
وقتی کتاب میخوانید تمام دریچههای ذهنی و روحی خود را باز بگذارید، اجازه دهید ناخودآگاه شما وارد میدان شود!
ناخودآگاه بدون اینکه نیاز به حفظ کردن داشته باشد تمام آن چیزی را که برای شما مهم هست در خود نگاه میدارد و به وقت نیاز یادتان میآورد که برای کمک به شما چیزهایی در چنته دارد! در هنگام مطالعه به فکر این نباشید که این جمله را حفظ کنم تا جلوی دوستان و آشنایان به من وجهه و شان خوبی بدهد، به این فکر نکنید که قرار است با مطالعه و کتاب خواندنتان وجهه اجتماعی بخرید! به این فکر نکنید که حالا باید هر چه بیشتر از جملات قصار و اشعار خوب در حرف زدنم استفاده کنم تا فرد معقول و کتابخوانی دیده شوم. نه! این حفظیات بدون مطالعه هم قابل انجام دادن هستند. با یک سرچ کوچک در گوگل و بعد شروع به حفظ کردن این کار شدنی است.
زمانی که یک کتاب خوب میخوانید تک تک جملات در ناخودآگاه شما باقی میمانند، فقط کافی است کمی به آن فکر کنید و خودتان را در آن موقعیت قرار دهید. کتاب خوب به شما یاد میدهد در زندگی چطور رفتار کنید چطور بیندشید و چطور خط فکری خودتان را پیدا کنید و شکل بدهید. کتاب خوب به شما اجازه میدهد به جای تمام زندگیهایی که نداشتهاید زندگی کنید. به جای تمام تجربههایی که نداشتهاید و به جای تمام تصمیمهایی که هنوز به سراغتان نیامدهاند فکر کنید و از قبل جواب مناسب را بدانید.
با مطالعه زیادتر کتابهای خوب شما هیچوقت در زندگی واقعی غافلگیر نمیشوید! انگار همه چیز را از قبل میدانید و یاد گرفتهاید که چطور رفتار کنید. حفظ کردن جملات یا ادبی حرف زدن به شما هیچ کمکی نمیکنند! روح آدمی باید کتابی را ببلعد.
ادبیات و کتابهای خوب کارخانجات عظیم انسان سازیاند.
با خواندن کتابهای متفاوت شما با هر مسئلهای بارها از زوایای مختلف روبرو میشوید. مانند اینکه کسی نقشه فرار را روبروی شما گرفته باشد! تمامی راهها و انتخابها برای شما روشن و واضحاند. شما بارها در قالب شخصیتهای متفاوت زندگی کردهاید و تصمیمهای مختلفی گرفتهاید. شما کم کم همان پیر خردمندی میشوید که در تمام داستانها حسرتش را میخوردید! حقیقت جالبی که در مورد اکثر انسانها وجود دارد آرزوی زیستن چندباره و تجربه زندگیهای متفاوت است، اما اکثر آنها از این تجربهای که به راحتی در اختیار آنها گذاشته شده غافلاند! کتاب خوب! ماشین زمانی که همه، سالها از آرزوی داشتنش دم میزنند همان ادبیات است! شما با مطالعه در زمان سفر میکنید. (بسیار سفر باید تا پخته شود خامی…)
ذهن شما به صورت ناخودآگاه سرشار از کلمات و لغات است، پس به صورت ناخوداگاه شما خیلی بهتر از بقیه قادر به توضیح درونیات و تفکرات و باز کردن مسایل هستید. شما با انواع استعاره و توصیف در کتابها مواجه شدهاید پس به راحتی استعاره پنهان پشت هرچیزی را درک میکنید. زندگی ما و این دنیا یک استعاره بزرگ است و چطور بدون درکی از ادبیات میتوانیم از این استعاره رازگشایی کنیم؟
نحوه دریافت شما به عنوان یک فرد کتابخوان حتی از یک فیلم هم بسیار متفاوتتر از یک فرد عادی خواهد بود. شما در بحثها خیلی راحتتر از یک فرد غیر کتابخوان موفق به توضیح و صحبت کردن میشوید. دیدگاه شما نسبت به خیلی از مسایل بازتر و وسیع میشود و به راحتی میتوانید تصمیماتی بگیرید که زندگی شما را از اشتباه و تجربههای بد خالی کند.
بعد از کتاب خواندن شما هرگز آدم قبلی نخواهید بود!
متوجه میشوید که واقعا چه چیزهایی در زندگی قابل اهمیتاند و چه چیزهایی بیارزشتر از آن هستند که حتی به آنها فکر کنیم. شما یاد میگیرید روی چه مسائلی متمرکز شوید و از کنار چه مسائلی عبور کنی
در دنیای امروز چیزی که بیشتر از هر موضوعی اهمیت دارد شخصیسازی است. همه سعی در شخصیسازی و درست کردن سبک و روشهای شخصی برای زندگیشان هستند. چیزهایی که نشان دهد من با دیگری متفاوتم. من سبک و عقیده خودم را دارم. هیچچیز به اندازه کتاب خوب خواندن شما را در شخصیسازی موفق نمیکند. ذهن شما قدرت پردازش و دریافت عمیقی پیدا میکند که ناخوداگاه سبک زندگی و عقاید شما را تحت شعاع قرار میدهد. این تغییر است که شما را از بقیه متفاوت میکند نه صرف بیان یک جمله از فلان نویسنده در فلان کتاب!
ادبیات به نجات زندگی آدمها برخاسته است. ادبیات دست شما را باز گذاشته است که با خواندن یک کتاب خوب به تحولی برسید که در زندگی عادی شاید هرگز به آن نمیرسیدید! ادبیات به شما قدرت فوقالعاده تصور و تخیل را میدهد. این اجازه که خود را جای کس دیگری بگذارید که با همذات پنداری به تصفیه روح و روان خود برسید. شما با خواندن یک کتاب تاریخی و ستمهایی که به انسانهای دیگر روا شده است و با قدرت همذات پنداری به درک عظیمی از زندگی میرسید. رنج تمام انسانها رنج شخصی خود شماست پس دیگر نمیتوانید به ظلم و تبعیض بیتفاوت باشید نمیتوانید خشونت نشان دهید. ادبیات به شما این اجازه را میدهد که با خواندن یک کتاب خوب خود واقعیتان را پیدا کنید با خواندن یک داستان به فلسفه و خودشناسی برسید. ادبیات عظیمترین موتور محرک روح انسان است چون شما را قادر میسازد با خواندن یک داستان به تاریخ یا اجتماع – سیاست – فلسفه – روانشناسی و غیره برسید، فکر کنید و بفهمید.
تفاوات اصلی ادبیات با سایر رشتهها در همین است. شما نمیتوانید یک کتاب صرف فلسفه یا سیاست بخوانید و به همه مفاهیم ذهنی دیگر هم دست بیابید. اما ادبیات زندگی است. چرا؟ چون دقیقا مثل خود زندگی همه چیز را با هم دارد و در بر میگیرد.
خیلی از افرادی که اهل مطالعه هستند خوانندگان ادبیات داستانی را جز خوانندگان جدی نمیشمارند! این افراد در اشتباه محضاند! ادبیات همه آن چیزی است که ما برای زندگی کردن لازم داریم. یک کتاب خوب میتواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد. داستانها بیشتر از هر مرجع دیگری به شما آموزش میدهند. یک نویسنده به عنوان یک انسان میخواهد بهترین و عمیقترین دریافت خود از زندگیاش را بنویسد و در اختیار مخاطب قرار دهد، خواندن این بسته اطلاعاتی فشرده دقیقا مانند همان عصاره کیمیاگری است که بعد سالهای آزمون و خطا و تجربه به دست آمده و در چند قطره جمع شده است. هر کتاب خوب همان محلول کیمیاگری از انسانی بزرگ است. چطور میتوانید از سرکشیدن محلول خودداری کنید؟
ما اینجاییم که زندگی کنیم. اما چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟ مثل تمام چیزهای دیگر با تمرین! کتاب خوب همان تمرینی است که ما را برای غلبه بر این زندگی غیرقابل پیشبینی کار کشته میکند! ادبیات همان مربی سختکوشی است که عرق شما را خشک میکند و شما را به داخل رینگ میفرستد!
مقاومت نکنید! کتاب خوب بخوانید. شما نمیدانید اما شاید در کتابی که میخوانید جملهای، شخصیتی و یا کلیدی برای قفل درون شما وجود داشته باشد. از باز کردن و وسیع شدن روح خود نترسید. از اینکه در سن کم به تجربه تمام دنیا برسید نترسید. قطعا احساس پیری نخواهید کرد! شما کم کم به قدرت انتخاب و آزادی و رهایی میرسید که دیگر به هرچیزی تن نمیدهید، خود را اسیر زندگی روزمره و بیارزش نمیکنید. ممکن است دیگران مطالعه شما را مسخره کنند چون ترس همین تفاوتها راحتشان نمیگذارد. ترس اینکه نکند او سهم بیشتری از زندگی ببرد و من نه! چون به تدریج شما به زندگی و مجموعه رفتارها و انتخابهایی میرسید که بسیار انسانیتر و رهاتر از زندگی یک فرد غیر کتابخوان است.
پس هر زمان دیگری که کسی از شما پرسید چرا کتاب میخوانی؟ بگویید چون از بزرگ شدن روحم ابایی ندارم. چون من انسان حریصی هستم و میخواهم به جای هزار نفر زندگی کنم.
نویسنده مطلب: نگار نظری
داستان چیست؟ مگر ممکن است ما فیلم و سریالی را ببینیم که دوستش نداشته باشیم؟!
باید بگویم که بله! و این مطلب دارد زیاد هم رخ میدهد.
این هم زیاد پیش میآید شما تحت تاثیر توصیه دوستان یا توصیههای سایتهای معتبر شروع به تماشای سریالی میکنید. بعد چند قسمت میبینید که چنگی به دل نمیزند. اما با خودتان میگویید که تا اینجای کار را که دیدهام، بگذارید ادامه بدهم! شاید بهتر شود. تجربه نشان میدهد که سریالی که حداکثر در دو سه قسمت برای شما جذاب نشود، بعید است که در ادامه بهتر شود. البته استثنا همیشه وجود دارد.
این هم نکته متناقضی است. بله! برخی اوقات حتی اگر فیلم و سریالی را زیاد نپسندیم برای همراهی و احترام به یک شخص دیگر، بهتر است کمی از موضع خود پایین بیایم. اما تا یک جایی! اگر زیاد به خودمان فشار بیاوریم تا در تماشای فیلم و سریال با کسی همراهی کنیم، ممکن است حالت چهره یا جملاتی که حین تماشا بر زبان میآوریم، برخورنده شوند و طرف مقابل را بیشتر برنجانیم.
پس بهتر است با طرف مقابل صادق باشیم و بگوییم که به سلیقهاش احترام میگذاریم، اما دوست دارید که مثلا آن زمان را صرف کار دیگری کنید و در آن زمان در کنارش پادکست گوش کنیم یا کار دیگری انجام بده
۴- اجبار برای همرنگی با جماعت
مثال عرض میکنم. من بیشتر فیلمهای این چند ساله مارول یا اقتباسی از کامیک بوکها را نمیپسندم. اما وقتی میبینیم که در سایتهای فرنگی یا توییتر برای آمدنش ذوق میکنند، با خودم میگویم که نکند دچار جمود فکری شدهام. کمی کوتاه بیایم و فیلم را ببینم. نکند اجزایی از فیلم منطبق با سلیقه من باشند یا نکات خوبی داشته باشند.
اما تجربه مکرر من چیز جالبی نشان نمیدهد. مثلا همین دیشب بخش زیادی از فیلم جاودانگان یا اترنال مارول را دیدم و به جز یک نکته فلسفی و رؤیاپردازانه چیز خاصی از آن برداشت نکردم! بهتر بود وقتم را صرف چیز دلپذیرتری میکردم.
شما هم نمیتوانید به زور سلیقه خود را تغییر بدهید.
شما اگر چند عمر هم قرض کنید نمیتوانید شاهکارهای سینمایی و تلویزیونی را با دقت و مرتب ببیند. حتی اگر مشکلپسند باشید، باز چند صد فیلم قدیمی منطبق با سلیقه هر کسی پیدا میشود. حالا اگر هر اثر را بخواهید با دقت ببینید و بعد تماشایش هم کمی در اینترنت بچرخید و دو سه نقد و تحلیل هم در مورد آن بخوانید، فکر میکنید به چقدر زمان نیاز دارید. اگر هم مثل من وبلاگنویس باشید، تازه هوس میکنید بعد دیدنش چیزی بنویسید و زمان بیشتری میخواهید.
اما بسیاری از ماها، با وجود داشتن یک هارد دیسک پر از فیلمهای ندیده، باز هم هر شب در سایتهای دانلود پلاسیم تا یک چیز نو پیدا کنیم.
چرا چنین چیزی رخ میدهد؟ یک عاملش در ذات همه ماست، میل به نوگرایی و عقب نیفتادن از جریان روز. عامل دیگرش هم میتواند ترس و فوبی نهادینه شده در ما از سالهای کودکی و نوجوانی باشد! آن زمان که رسیدن به محتوای سینمایی خیلی سخت بود و ما ولع زیاد از دست ندادن هیچ فیلمی را داشتیم. الان هم با گذشت سالهای زیاد تصور میکنیم که اگر چیزی را دانلود و ذخیره نکنیم، ممکن است از برای همیشه از دستمان برود!
وقتی که در سایتهای به فهرستها خوب سینمایی برمیخوریم یا در پیجهای اینستاگرامی تکههای فیلمهای خوب گذاشته میشوند، بسیار پیش میآید که به خودمان قول میدهیم که منظم و مرتب همه آثار فلان کارگردان یا بازیگر را ببینیم، اما عملا به این قول ذهنی، بیوفایی میکنیم.
به نظرم بهتر است همهمان لااقل بخشی از برنامه فیلم و سریال دیدنمان را منظم کنیم. یک برنامه کتبی مدون برای خودمان در نظر بگیریم. محتواهای ویدئوی را در هارد دیسکی مرتب بچینیم.
اوایل کار شاید کمی سخت باشد. بعضی شبها آنقدر خسته هستیم که با خودمان میگوییم که تماشای فلان فیلم خوب را بگذاریم برای وقتی دیگر. اما آن وقت مناسب خیلی وقتها هرگز ایجاد نمیشود!
توهم است که تصور کنیم که در یک بازه زمانی همه چیز خوب و عالی میشود. ما باید در همین تگناها و خستگیها ببینیم و یاد بگیریم!
ما همۀ عمر میکوشیم بفهمیم چگونه آدمی هستیم، اما دیگران میتوانند کشفمان کنند، بهتمامی و در یک نگاه
مگان اوگبلین، پاریس ریویو
— اوایل تدریسم در دانشکدۀ تحصیلات تکمیلی، یکی از دوستانم که بیشتر از من
تجربۀ تدریس داشت برایم از پژوهشی صحبت کرد که با آن مواجه شده بود.
نمیدانم چنین پژوهشی اصلاً وجود خارجی دارد یا نه. هیچوقت پیاش را
نگرفتهام، ولی حالا به نظرم یکی از آن حکایتهایی است که دست به دست زیاد
چرخیده و مانند بلاکچین، در طول راه، توشۀ بیشتر و بیشتری اندوخته است.
دوستم میگفت این پژوهش نشان میدهد که دانشجویان، پنج ثانیه بعد از شروع
اولین کلاسِ نیمسال تحصیلی، استاد خود را ارزیابی میکنند و کمابیش همان
نمرهای را به استاد میدهند که در پایان نیمسال نیز میدهند. این یعنی
استادی که در بدو ورود به کلاس به دل دانشجویان بنشیند سه ماه بعد نیز
همآنقدر محبوب است. برعکس، استادی که همان اول سختگیر و خشن جلوه کند تا
آخر نیمسال نمیتواند نظر کسی را نسبت به خودش عوض کند.
علیرغم
تقدیرگراییِ مستتر در این یافته، دوستم ادعا میکرد که نتیجۀ پژوهش از نظرش
مایۀ تسلیخاطر است، چراکه وقتی بپذیری شخصیتت فوراً بر همه آشکار میشود،
دیگر مجبور نیستی ظاهرسازی کنی. او سفارش کرد هروقت دلشوره داشتم که قرار
است چه وجههای از خودم در طول ترم به جا بگذارم، یادم باشد که دانشجویان
از قبل تکلیفشان را با من روشن کردهاند. از همان روز اول، قبل از اینکه
وسایلم را روی میز بگذارم، من را شناختهاند و برای تغییردادنش هم کاری از
دستم برنمیآید.
این یکی از عجیب و غریبترین نصیحتهایی است که در
زندگیام شنیدهام. بارها پیش آمده همینکه پشت تریبون رفتهام یا برای
اولین بار با کسی دست دادهام، حرفهای دوستم فوراً از ذهنم گذشته است. آن
چیزی که دیگران در همان پنج ثانیۀ اول اینقدر قاطعانه تشخیصش میدهند
چیست؟ به نظرم، آنچه دوستم گفت حکایتی دربارۀ حدود و ثغور خودشناسی بود. ما
همۀ عمرمان سعی میکنیم بفهمیم چهجور آدمی هستیم، اما دیگران میتوانند
کشفمان کنند، بهتمامی و در یک نگاه.
هانا آرنت، در کتاب وضع بشر،
مینویسد هویت ما «در تمام کردار و گفتار ما نهفته است»، اما خودمان قادر
به دیدنش نیستیم. «برعکس، احتمالش بسیار است که آن ’کیستی‘، که چنان واضح و
تردیدناپذیر بر دیگران پدیدار میشود، از دید خودِ شخص پنهان بماند، درست
مثل دایمون در مذهب یونانی که در سراسر زندگی همراه آدمی است، ولی
همواره در قفای اوست و ازاینرو فقط بر کسانی عیان میشود که شخص با آنها
روبهرو میشود».
دایمون، که در لغت به معنای «تقدیر» است، روح نگهبانی است که
هنگام تولد بهطور تصادفی به هر انسان داده میشود. اعتقاد بر این بود که
اگر آدم سعادتمندی به حساب میآیید، بهخاطر دایمونِ خوبتان است. اگر هم
خبیث، بزدل یا شرور هستید، باز هم این روح هدایتگر مقصر است. من دایمونها
را شبیه ناودانهای کلهاژدریای۱
تصور میکنم که روی شانههای افراد مشخصی نشستهاند (برای انگلیسیزبانها
دشوار است که با شنیدن واژۀ daimon به یاد مشتق آن یعنی demon [دیو]
نیفتند). ما نمیتوانیم همیشه دایمون خودمان را ببینیم اما گهگاهی
چشممان به آن میافتد. اکثر ما از زبان دیگران عباراتی را در توصیفِ
خودمان شنیدهایم که از اساس با تصویری که از خود داریم بیگانهاند (مثل
وقتیکه دوستی با صداقت میگوید «تو همیشه خیلی جدی هستی»). کامو چنین
لحظاتی را مواجهه با پوچی توصیف کرده بود: «غریبهای که در لحظاتی خاص به
دیدن ما در آینه میآید، همتایی آشنا اما هراسانگیز که در عکسهای خودمان
با او مواجه میشویم».
آینه، عکس، فیلم و صداهای ضبطشده، همگی، فناوریهایی هستند که دایمون
را افشا میکنند و آن خودی را نشانمان میدهند که دیگران میبینند و ما
نمیبینیم. اما چند نفر از ما تاب چنین مواجههای را داریم؟ حدود یک سال
پیش، یکی از هنرپیشههای مشهور مَرد، بهخاطر اینکه یک برنامۀ رادیویی حین
مصاحبه برشی از یکی از فیلمهای او را پخش کرده بود، با قهر و عصبانیت شدید
استودیو را ترک کرده بود، چون از شنیدن صدای ضبطشدۀ خودش بهشدت بیزار
بود. این ماجرا را، که یکیدو روزی هم سر زبانها بود، میشد بهراحتی
نمونۀ دیگری از خودستایی مردانه دانست و از کنار آن گذشت. اما این بار همه،
با همان شیوۀ غیبیای که آدمها در فضای مجازی با هم همنظر میشوند،
تصمیم گرفتند او را ببخشند. سلامت روان مسئلۀ مشترکی بود که بهخاطرش از او
دفاع میکردند. گمانم همۀ ما خیلی خوب با حس بیزاری او آشنا بودیم.
بیگانگیِ
آدمی با هیچچیز ژرفتر از بیگانگی با صدایش معلوم نمیشود، صدایی که دیری
است آن را مَجاز جزء به کل از روح آدمی میدانند. بارها پیش آمده که پس از
سخنرانی عمومی از اطرافیان شنیدهام که صدایم «آرامشبخش» یا یکچنین
همۀ آدمها فکر میکنند که به بهترین شکل روح خود را میشناسند. اما هزاران سال است که فیلسوفان نظری خلاف این دارند. فلوطین اولین کسی بود که نشان داد خودشناسی مستلزم نوعی دوتکهشدنِ عجیب خود است. اگر ما قادر باشیم خودمان را بشناسیم، آن کسی که عمل شناختن را انجام میدهد کیست؟ و آن چیزی که شناخته میشود دقیقاً چیست؟ شوپنهاور این مخمصه را weltknoten یا «گرۀ جهانی» نامیده است، تناقضی که بسیاری از فیلسوفان امروزی آن را با حذف کلیِ تکۀ درونی حلوفصل کردهاند: این «خود» یک مفهوم بورژوایی است، یک خطای دستوری، یک برنامۀ نرمافزاری که برای مدلسازی اعمال بالقوه و ارزیابی پیامدهای آن اعمال برای بقا طراحی شده است.
چنین عقیدهای هر کسی را نگران میکند، اما بهطورخاص گروهی از ما را که
احساس میکنیم در تنهایی به خودِ واقعیمان نزدیکتریم بیشتر مضطرب میکند.
وقتی جوانتر بودم، احساسم از خود، وقتی از دنیا کناره میگرفتم، به
شفافترین حالت پدیدار میشد و درست لحظهای که وادار میشدم با دیگران
تعامل کنم ناپدید میشد. همۀ مجالسی که دایمونم در آنها ظاهر میشد را ترک
میکردم، دایمونی که همواره چیزهایی میگفت که مقصود من نبودند، به
لطیفههایی میخندید که از نظر من بامزه نبودند، و پشت سر کسانی حرف میزد
که هیچ از آنها بدم نمیآمد. همیشه عزمم را جزم میکردم که دیگر این کارها
را نکنم، که بهتر باشم، اما انگار اعمالم واقعاً در تصرف چیز دیگری بود،
گویی هدایتگرِ زیستیِ خودکاری بر آنها حاکم بود که از غلبه بر آن عاجز
بودم.
اگر روح فقط در خلوت آدمی وجود داشته باشد، آیا میشود گفت که اصلاً وجود دارد؟
من
هم مثل خیلیهای دیگر که نویسنده میشوند فکر میکردم نوشتن راه یا
روزنهای برای فرار از این گرۀ جهانی نشانم میدهد. فکر میکردم فقط با کار
و تأمل است که روح جسمیت مییابد و من میتوانم با همان صدایی که از خودم
میشناسم حرف بزنم. یعنی خویشتنِ آدمی میتوانست هم شیء موردمشاهده باشد و
هم مشاهدهگر، هم شخصیت داستان و هم نویسنده. آیا این تصور بهلحاظ فلسفی
عمیق نبود؟ گمان میکردم تفکراتم چون وهم و خیال هستند اهمیتی ندارند، اما
کلماتی که روی کاغذ آمدهاند را نمیشود انکار کرد. و اگر این کلمات از
خودی که فقط من بهتر از همه میشناسمش نشئت نگرفتهاند، پس از کجا
آمدهاند؟
اما حالا دیگر آنقدرها زودباور نیستم. زبان، وقتی آن را
به کار میگیرید، سیال و منعطف است و شما را وسوسه میکند که باور کنید
قادر است روح زنده و جاندار شما را در خود حفظ کند. اما اگر سالها بعد به
نوشتههای امروزتان رجوع کنید، بهجای آنکه انعکاس خودتان را در آنها
ببینید، با چهرۀ زشت و سنگی ناودان کلهاژدری مواجه میشوید. همۀ
خودبینیها، همۀ چیزهایی که خودتان را دربارهشان فریب دادهاید، و تمام
چیزهایی که تا پیش از این از آنها غافل بودید، همهشان حیوحاضر جلوی چشم
مردم قرار گرفتهاند. به قول یکی از دوستان نویسندهام، «مسلماً، میفهمم
که کسی که آن را نوشته است من بودهام، همانطور که میتوانم صدای
ضبطشدهام را تشخیص دهم. اما آن خودِ من نیست».
دیگر
نوشتن فناوری به شمار نمیآید، اما آن هم در روزهای نخست ظهورش، به دلیل
تحریف تصویر فرد، با انتقاد روبهرو شده بود. آنطور که سقراط در رسالۀ
فایدروسِ افلاطون شکایت میکند، مشکل این است که تفکرات، بهمحض آنکه روی
کاغذ آورده شوند، میمیرند. کافی است از نوشتهها چیزی بپرسید،
مارشال مکلوهان زمانی گفته بود که ما غالباً دربارۀ اسطورۀ نارسیس دچار بدفهمی میشویم. چیزی که باعث میشود جوان به تصویر خود چشم بدوزد شیفتگی نیست، ازخودبیگانگی عمیق است. این افسانه میگوید که «آدمی بیدرنگ شیفتۀ هر امتدادی از خودش -در هر قالبی که باشد- میشود، جز خودش». کافی است زمانی طولانی به خودِ عینیتیافتهتان خیره شوید تا بدل شوید به همان مادۀ بیجانی که به آن مینگرید. ازخودبیگانگی بالاخره فرومینشیند، و آنوقت کمکم با دایمونی که خود درونیتان از نظر دور نگهش میدارد احساس نزدیکی میکنید.
سالها پیش، در دورهای که در تعدادی پادکست و برنامۀ رادیویی شرکت
میکردم، بهتدریج صدای حقیقیام را شنیدم، صدایی که از دستگاههای پخش
میشنیدم نه در سرم. این تحول پابرجا ماند و هرگز به حالت قبل برنگشت. دیگر
نمیتوانم صدای در سرم را به یاد بیاورم، یا دستکم خیلی گنگ و مبهم در
خاطرم مانده، مثل صدای معشوقی که از دست رفته باشد. آن هنرپیشه که با غضب
از استودیو بیرون رفته بود نیز سعی داشت، با چنگزدن به تصویر در ذهنش و
گوشنسپردن به تصاویر خلاف آن، از همین تقدیر فرار کند. چند سلبریتی دیگر
چنین عزمی دارند؟ شما فقط تا مدتی میتوانید کنار خود علنیتان بایستید،
مانند نگهبان یک مجسمه، اما بعد که بیگانگی تحملناپذیر میشود، تصمیم
میگیرید درون این مجسمۀ نفرتانگیز ساکن شوید. گی دو موپاسان ناهارش را هر
روز در رستورانی داخل برج ایفل میخورد، علیرغم اینکه غذای آنجا را دوست
نداشت. او میگفت آن رستوران تنها جایی در پاریس است که در آن چشمش به ایفل
نمیافتد.
در دانشگاه با زنی دوست شدم که عمیقاً تحسینش میکردم.
این زن بسیاری از ویژگیهایی که من همیشه از آنها متنفر بودم را در خود
جمع داشت. آن ویژگیها در او عیب و ایراد به نظر نمیرسیدند. آرام حرف
میزد اما کمرو نبود، منظم بود اما مقرراتی نبود. وقتی با لباسهای
ناهماهنگ و موهای شانهنکرده سر کلاس حاضر میشد، آن را به حساب جدیتش
میگذاشتند نه بیمبالاتیاش. بعید میدانم که آن زمان دقیقاً همین
ویژگیها را داشتهام، اما او طرز فکرم را دربارهشان عوض کرد.
ارسطو
به ما آموخت که میتوان از طریق شناخت دیگری به شناخت خود دست یافت. ما
معنای شرافت و صداقت را به این دلیل میفهمیم که آنها را قبلاً در
دوستانمان دیدهایم و تحسین کردهایم. ما فقط زمانی متوجه زشتبودن اعمال
خود میشویم که کس دیگری را در حال ارتکاب آن ببینیم. یکی از پیروان ارسطو
نظر او را اینگونه بیان میکند: «همانطور که وقتی میخواهیم صورتمان را
ببینیم در آینه نگاه میکنیم، وقتی هم میخواهیم خودمان را بشناسیم
میتوانیم به دوستمان نگاه کنیم، چراکه دوست، بهقولی، یک خودِ دیگر است».
ماجرای
خودشناسی غالباً در قالب جدالی بین خود حقیقی و خود علنی ارائه میشود،
تنشی ازلی و ابدی بین اولشخص و سومشخص دانای کل. ما به دنبال پژواکی از
خود حقیقیمان هستیم، و در جستوجوی روحمان به پژواکی گوش میسپاریم
به گمانم، این همان کاری است که الان دارم انجامش میدهم، همان کاری که بیشترِ زندگیام مشغولش بودهام: فرستادن دایمون درونم به جهان بیرون، تا هم شما بتوانید ببینیدش، هم خودم.